فصلی از هزار ویک شب قصه ها هر شب قصه ای |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 8:13 :: نويسنده : شهرزاد
گفتم که راه را خوب می شناسم ، اما باریدن باران که
تقصیر من نبود ، می دانم تو می خواهی فقط از تو
بنویسم ولی باران که بارید ، مجبور شدم ساکت بمانم .
کم مانده بود چشمهایم را جا بگذارم !
وقتی تو از پشت پنجره شیشه ای قلبت ، من را تماشا
می کردی مهربانم باران که تمام شد ، چشمهایت یادت نرود
می ترسم نگاه تو را هم باران خیس کند
و مجبور شویم تمام جاده ها را از پشت تصویری خیس
عبور کنیم ،
ترس مبهمت جاده های خیس را هموار می کند . باران تمام
شده است باید از پشت پرچین فاصله ها بگذریم
این تازه آغاز فصل راز چشمهاست ...
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |